دریاچه ارومیه خشک نمی شود – چیچست را دریابید.

موضوع : سه روز پیاده روی از ارومیه تا تبریز

هدف : حمایت از احیای دریاچه ارومیه

حرکت از تهران

دوشنبه مورخ 12/03/1393 ساعت 9 شب فرودگاه مهر آباد .کارهای مقدماتی قبل از پرواز رو انجام دادم منتظر بودم تا اعلام بکنن و برم سوار شم ، که ناگهان متوجه شدم یه پرواز لغو شد و مابقی پروازها کماکان با تاخیر انجام می شه . پرواز تهران ارومیه نیز با یک ساعت و نیم تاخیر انجام گرفت . حدود ساعت 11 هواپیما حرکت کرد و بعد از یک ساعت و اندی در فرودگاه ارومیه نشست . یه مقدار طول کشید تا از فرودگاه خارج شم به خاطر گرفتن بار و همچنین کمبود تاکسی . بالاخره از فرودگاه بیرون اومدم و سوار تاکسی شدم و آدرس مهمانسرای اداره محیط زیست  رو به راننده تاکسی دادم ، حدود ساعت یک و چهل دقیقه بامداد رسیدم مهمانسرا ، به راننده تاکسی گفتم بمونه تا مطمئن بشم بعد بره ، در زدم، از نگهبان پرسیدم ،گفت آره. راننده تاکسی رو فرستادم رفت. اومدم برم داخل نگهبان گفت شما باید برید مهمانسرای ثبت احوال ، گفتم کجاست گفت یه 500 متر پایین تر. باید پیاده برید ، یه چند لحظه مکث کردم و با دو تا کوله حرکت کردم به سمت پایین حدود 500 متری اومدم، و مهمانسرایی ندیدم و از یه پرسنل شهرداری که مشغول تمیز کردن خیابون بود پرسیدم ، و اون آقا راهنماییم کرد . رسیدم به مهمانسرای ثبت احوال در زدم ، بعد از سوال و جواب در و باز کردن و من رفتم داخل . ساعت 2 بامداد بود .خوابیدم .

اداره محیط زیست ارومیه

سه شنبه 13/03/1393 . ساعت 6 صبح بیدار شدم و آماده شدم و رفتم به اداره محیط زیست ارومیه ، زودتر از همکاران اداره رسیدم اونجا به ناچار منتظر موندم که بیان و بهشون اعلام بکنم که من اومدم و دارم برنامه رو شروع می کنم . یه مقدار کارم اونجا طول کشید آقای مهندس ترانه و دکتر جباری من و به صبحانه دعوت کردند و من پذیرفتم . بعد از اون آقای دکتر جباری از من خواستن به اتاق آقای مهندس عباس نژاد مدیر کل اداره برم و ایشون و ببینم و خودشون نیز با من اومدن ، مدیران و معاونین اونجا جلسه داشتن که من و دکتر جباری نیز به جمع شون ملحق شدیم ، خودم و معرفی کردم و از کارم و هدفم گفتم که بلافاصله آقای مهندس عباس نژاد یه سری دستورات برای سهولت اجرای برنامه من دادند . بعد از جلسه با خبرنگار ایرنا مصاحبه داشتم ، و بعد از اون آقای مهندس رعناقد من و به اتاقشون دعوت کردند و در مورد مسیرهای راهپیمایی با من صحبت کردند و به خاطر مشکلاتی که پیش بینی می کردند مسیرهایی رو که خودم مشخص کرده بودم رو تغییر دادند و من هم پذیرفتم و از ایشون تشکر کردم چون هیچ اطلاعی از کل منطقه نداشتم . با هماهنگی که از قبل شده بود قرار شد یکی از همکاران اداره من رو تا یه جایی از شهر برسونه تا مسیر خروجی شهر رو اشتباه نکنم ، و به این ترتیب پس از گرفتن چندعکس جلوی در ورودی اداره من سوار ماشین شدم و یک مسیر رو راننده من و راهنمایی کرد و بعد هم برگشت که ساعت در اینجا به 11 قبل از ظهر رسیده بود، و طبق زمانبندی خودم ، من از برنامه عقب بودم که چاره ای هم نبود من حدود 4 تا 5 ساعت به طور پیوسته راه رفتم که رسیدم به ابتدای پل دریاچه یا همون کوه زنبیل . از اون جایی که شب دیر خوابیدم و شروع پیاده روی من تقریبا از ظهر و اوج گرما بود برنامه روز اول رو همین جا بستم . نا گفته نماند که وسطهای راه بودم که خانم خلیل الهی چندین بار زنگ زد و گفت ما نگران امنیت شما شدیم و همکار خودمون رو فرستادیم که پشت سر شما حرکت کنه که من این و دوست نداشتم چون دلم نمی خواست به خاطر خواسته های من فرد یا افراد دیگری تو زحمت بیوفتن ، هر چی هم گفتم ، گفتند ما نگران امنیت شما هستیم . چاره ای نبود باید می پذیرفتم . ساعت حدود 4 به همراه همکار محیط زیست به سمت مهمانسرا حرکت کردیم و من از ایشان خواستم که من رو به یه جای خوب ببرن که برای ناهار و شامم غذا بگیرم و ایشان هم قبول کردن و بعد از گرفتن غذا من و دم در مهمانسرای ثبت احوال پیاده کردند .این برنامه روز اولم بود که در بین راه با سئوالهای بعضی از مردم روبرو می شدم و من براشون توضیح می دادم .

حدود ساعت 8 روز سه شنبه اولین روز برنامه آقای مهندس رعناقد تماس گرفتند و به من گفتند که فردا صبح چه ساعتی حرکت می کنم و من گفتم ساعت 6 صبح گفتند یک نفر می فرستیم که شما رو به همون جایی که برنامه رو امروز تموم کردی.

برسونه و من هم گفتم باشه .

کوه زنبیل

چهارشنبه 14/03/1393 ساعت 6 صبح منتظر بودم که که از اداره محیط زیست بیان و من و به کوه زنبیل برسونن که کسی نیومد و من تا 30/6 منتظر موندم و از اونجایی که روز تعطیل بود نخواستم به دوستان محیط زیستی زنگ بزنم و مزاحمشون بشم از این جهت خودم راه افتادم ، حدود ساعت 7 صبح بود که ادامه راه رو از کوه زنبیل شرو ع کردم ، هوا خیلی خنک بود و مطبوع ، گاهی وقتا احساس سرما می کردم ، اما پر از انرژی بودم و حتی مسیرهایی رو می دویدم ، گاه گاهی هم عکاسی می کردم و تو مسیر هم چند نفر با من صحبت کردند و حتی چهار نفر از من خواستند که کمکم کنند که من گفتم همه چیز مهیاست اما به اجبار و پافشاری زیاد منو قانع کردند که برای من غذا برای شام و ناهار تهیه کنند چون می گفتند به خاطر خستگی نباید بری داخل مهمانسرا و آشپزی کنی هر چند من اصلا راضی به این کار نبودم ، اما این رفتارها نشون می داد مردم می خوان کمکم کنند و از این بابت خوشحال بودند اونا فقط می خواستن کاری کرده باشند و می گفتند ما در قبال شما مسئولیم و من رو مورد لطف خودشون قرار می دادن ، هر چند تو تمام مسیر چندین بار به آدمهای اینچنینی برخورد کردم که رفتارشان باعث می شد با انگیزه بیشتر و انرژی افزونتر به راهم ادامه بدم . روز دوم مهمترین و پرکارترین روز برنامه ام بود . پس از عبور از پل حرکت کردم به سمت سرای ، و پس از سرای به سمت خاصبان . و خنکی هوا در این روز باعث شد من بدون خستگی به راهم ادامه بدم و ساعت 6 بود که به خاصبان رسیدم . خاصبان طبق برنامه ای که آقای مهندس رعناقد برام چیده بود پایان مسیر رو سومم بود که من تونستم روز دوم به اونجا برسم ، من در این روز مسیر ابتدای پل تا خاصبان رو  12 ساعت طی کردم با تو دو تا مسیر کوتاه احساس خطر کردم و ماشین برای طی اون مسیر استفاده کردم که مسافتش رو نمی دونم چون تو تمام مسیر تابلوهای راهنما بسیار کم بودند و این قضیه من و با مشکل مواجه می کرد چون خیلی وقتها نمی دونستم کجا هستم و چقدر مونده تا به آبادی برسم . از خاصبان با ماشینهای بین راهی برگشتم به ارومیه . در سیستم ارتباطی موبایلم یه اشکالی پیش اومده بود دلیلش رو نمی دونستم به همین دلیل نتونستم از شرایطم و اجرای برنامه با دوستان محیط زیست تماسی داشته باشم .

خاصبان – ایلخچی – خسرو شاهی

پنج شنبه 15/03/1393 صبح ساعت 7 از مهمانسرا خارج شدم حدود 9 با خودروهای بین راهی رسیدم خاصبان و از خاصبان حرکت کردم به سمت تبریز . چون از برنامه جلو بودم و تصمیم داشتم برنامه رو در تبریز به پایان برسونم به خودم سختی ندادم و آرام حرکت کردم ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر پس از گذشتن از ایلخچی و خسرو شاهی رسیدم به تبریز . چند نفر اونجا با من در مورد برنامه صحبت کردند دقیقا نمی دونستم کجای تبریز هستم فقط می دونستم ابتدای یک پل روگذر هستم که می گفتن نزدیک کارخانه تراکتور سازی هست و من همونجا برنامه رو تموم کردم .

از روز سه شنبه مورخ 13/03/1393 الی 15/03/1393 در کنار دریاچه ارومیه راه رفتم ، از صبح شروع می کردم و تا عصر ادامه می دادم، می خواستم کاری کرده باشم ، شنیده بودم فقط 10درصد از دریاچه باقی مانده اما باورم نمی شد ، حقیقت داشت دریاچه ارومیه دارد نفس های آخرش را می کشد…..از ارومیه شروع کردم و روز سوم در تبریز متوقف شدم ، تمام تلاشم را کردم که دریاچه را فریاد بزنم و به همه بگویم که او نیاز به کمک دارد وقت تنگ است بشتابید او دارد می میرد …

« در سوگ چیچست »

این بود که من سه روز مهمان دریاچه بودم ، او بیمار بود و نای پذیرایی نداشت و از این بابت شرمسار بود . شرمساری او از سکوتش آشکار بود .

او تنها بود و بی کس …. او حتی دیگر نمی توانست امواج خود را فریاد بزند . او زمانی چیچست ایران زمین بود . اما اکنون ما به جای آب ، فاضلاب شهری را روانه قلب زیبای چیچست  کردیم ، طراوتش را از او گرفتیم ، او را دو نیم کردیم و به نام پیشرفت ، تمدن و سازندگی او را کشتیم ، آب را بر روی او بستیم و او را خشکاندیم ، آخر ما دیگر که هستیم ؟ کجای دنیا دریاچه را به دو نیم می کنند ؟ آب او را می خشکانند و فاضلاب شهری را روانه آن می کنند بعد هم اسمش را می گذارند سازندگی ؟؟؟!!

آیا تاکنون به این فکر کرده ایم چه اتفاقی بعد از مرگ دریاچه برای ما خواهد افتاد ؟

تاکنون به تغیرات اقلیمی ، آب و هوایی و طوفان نمک و حتی زلزله یا رانش زمین اندیشیده ایم ؟ به این اندیشیده ایم که آیا ممکن است روزی فرا برسد که تمام مردم آن حوالی و دیگر شهرها روزی باید به جای اکسیژن ذرات نمک تنفس کنند ؟

آیا به این اندیشیده ایم که روزی مرگ دریاچه گریبان ما را نیز خواهد گرفت ؟؟ ما که اکنون راحت از کنار مرگ دریاچه می گذریم و لبخند ملیح می زنیم …. آخر چه بر سرمان آمد که تا این اندازه در مقابل مرگ یک دریاچه صبوریم ؟ آیا مرگ دریاچه مرگ زندگی نیست ؟ مرگ خوشی ها نیست ؟؟؟

آخر چه بر ما گذشت که اینگونه همه چیز را سر سری و سهل می گیریم ؟! کی می خواهیم به خودمان بیاییم ؟! کی ؟!

آیا صدای دریاچه « به کسی می رسد در آن سوی » شهر ؟

« می زند نبض کسی در آن بالا » ؟

آه که ستاره لرزید

خورشید غمین شد

ماه تب کرد

باد تازید

و نمک بیداد کرد

و دیگر گیاه نرویید بر لب دریاچه

و من غمگینم در سوگ او

من غمگینم از لرزش ستاره

غم خورشید

تب ماه

تازیانه باد

و بیداد نمک در آن حوالی

و من غمگینم از مرگ زندگی در ما

من غمگینم ……………………………………..

 

با سپاس

شهربانو احمدی ماشک

خرداد 1393

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *